و افتاب نمی میرد ایکاش نمیمرد.
پیشگام
در مورد جایگاه شعر در تحولات سیاسی ـ اجتماعی بدون شک تا حدودی آگاه هستیم. همین جایگاه است که مقام شاعر و مسئولیت او را در برابر تحولات سیاسی و اجتماعی تعیین میکند. شاعر یا در کنار ستمگران و قاتلان قرار میگیرد و یا در مخالفت عریان و برنده علیه آدمکشان و ظالمان. شاعری که در برابر جنون ستم خاموش بماند، شاعر مردم نیست و شاعری که بدتر از آن در کنار ستمگران قرار بگیرد، شاعر قاتلان و جانیان است.
قرار گرفتن شاعر در جبهة مردم، الزاماً به معنی پیوستن او به یک تشکل سیاسی و تعلق حزبی نیست. شاعران فراوانی داریم و داشتهایم که بدون وابستگیهای تشکیلاتی با خنجر بران شعر به مصاف ستمگران رفته اند و میروند، که حقا نقش ارزنده ایفا کرده و میکنند. درین میان شاعرانی هم بوده اند که زمانی با سلاح شعرشان رزمیده اند، اما لحظهای هم فرا رسیده که خسته شده و به قول برشت پیام داده اند: «مدتی دراز جنگیدم، اما حال، دیگر نمیتوانم»؛ اما در خطاب به چنین شاعرانی باید با برشت همنوا شویم: «تو خواه خطاکار باشی یا نه/ هنگامی که دیگر نمیتوانی بجنگی نابود خواهی شد.»
یکی از شاعران ما که با دریغ و درد نابود شد، واصف باختری است. ضمن تسلیت به خانوادة او، نمیتوان از کنار واصف با بیمسئولیتی گذشت، زیرا «شبح» او چنان تخدیرکننده و محسورکننده تشریف فرماست، که حتی شماری از روشنفکران پیشرو و پیشگام را نیز میخواباند. واصف باختری، بدون شک افتخار و پیشتاز بود؛ زمانی که با شعر و حرف و کلمهاش در دفاع از تهیدستترین مردم کشور قرار داشت و باچراغ روشنایی به جنگ تیرگی میرفت. اما سهمگینانه باید گفت که با تعطیل جنگ علیه تیرگی بود که او خود، نه تنها خود را نابود کرد، بلکه در دستهای نیروهای مرتجع، قاتلان و شکنجهگران چون موم قرار گرفت.
اعتراض ما بر واصف باختری، نه بخاطر بریدن از مبارزه سازمانی و حزبی است و نه برای سکوت ممتد و نه هم برای یأس و نومیدیاش. او به مثابه یک انسان حق داشت، چنانچه داوطلبانه تعلق تشکیلاتی را پذیرفته بود، از آن ببرد، او حق داشت سکوت کند و حتی حق داشت به گوشة یأس و نومیدی بخزد؛ با وجودی که سکوت و یاس و نومیدی، شایستة نه نویسندۀ بزرگ است و نه شاعری که آفتابش نمیمیرد!
ای کاش، واصف پس از آن شعرهای ستیزگرانه و عشق به پیکار رهاییبخش، در بدترین حالتاش سکوت میکرد و کنار میکشید. اما او سکوت نکرد، کنار نرفت، فقط جبهه عوض کرد. او متأسفانه از مبارزه و پیکار به سود تهیدست ترینها و از سرودن شعر برای رهایی و نجات ستمدیدگان کشور کنار کشید و زیر سایۀ دژخیمان مردم قدم زد. این است کنه سخن ما با واصف!
واصف، پس از رهایی از زندان در حالی که دهها شاعر دیگر به جرم فکر، شعر و سرودن به رگبار بسته شدند، در پولیگونها سر به نیست شدند و در کوته قلفیها جوانیهای شان را فنا دادند، در کنار رژیمی قرار گرفت که این جانهای شیرین را نابود و هزاران انسان را به جرم آزادگی کشت. او نه تنها به پاس این خونها سکوت نکرد، که ای کاش میکرد، بل زیر علم خونین جلادان پرچمی سخن گفت و شعر سرود و تقریظ نگاشت و کتاب عرضه کرد. چه فرق ماهوی درین مورد بین سلیمان لایق و واصف باختری است؟!
واصف سکوت کرد. واصف در قبال خون روشنفکران پیشرو که او زمانی یکی از رهبرانش بود، سکوت کرد، این فاجعه برای یک شاعر مطرح و نویسندۀ بزرگ چیز کمی نیست. اما واصف سکوت نکرد، او از «خادم دین رسولالله» گرفته تا زیر سایۀ جنایتکاران پرچمی و قاتلان اخوانی قدم زد و انرژی گذاشت.
اعتراض ما بر واصف باختری حتی برای تعطیل مبارزهاش علیه ستمگران نیست، بلکه اعتراض ما برای همراهی او با ستمگران است. کوچکترین انتظاری که ازین نویسندۀ بزرگ و شاعر مطرح داشتیم، ننگین خواندن همراهی با ستمگران و جنایتکاران بود، اما او چنین نکرد. او به جای روشنگری برای مردم، به تطهیر «خادم دین رسولالله» پرداخت، بگذریم از اینکه سکوتاش در برابر شخص ارتجاعی مثل خلیلالله خلیلی مدیحه سرای دیکتاتور فاشیست پاکستان، به نوبۀ خود شایستة او نبود. کوچکترین انتظاری که از واصف داشتیم پیام او به نسل جدید مبنی بر افشای حاکمیت طالبی از نوع حبیبالله کلکانی (خادم دین رسولالله) بود، اما او به عوض در مقدمه بر «عیاری از خراسانِ» خلیلالله خلیلی بر پیکر پوسیدۀ این ملا هبتالله صد سال پیش، چنین اشک ترحم ریخت: «من همواره از خود و دیگران پرسیده ام که آن گناه نابخشودنی حبیب الله کلکانی چی خواهد بود که باید این همه ملامت شود و شماتت بکشد». چه فرقی است میان باری جهانی و واصف باختری، اگر باری جهانی بگوید که «من همواره از خود و دیگران پرسیده ام که آن گناه نابخشوانی ملاعمر چی خواهد بود که باید این همه ملامت شود و شماتت بکشد»؟ چرا باید حق داشته باشیم باری جهانی را برای چنین عبارتی طالب بخوانیم، ولی واصف باختری را «…آفتابی که نمی میرد»؟!
اعتراض ما بر واصف باختری برای بریدن از سیاست و مبارزۀ پیشرو نیست، بلکه برای کنار آمدن با سیاست جنایتکارانه است. چنانچه گفته شد، او میتوانست پس از رهایی از زندان، نه مبارزه کند و نه به سیاست مترقی کاری داشته باشد، ولی حداقل به پاس شاعران رزمندۀ شهید و هزاران انسان بیگناه که در حاکمیت جنایتکاران «حزب دموکراتیک» کشته شدند، بر خون این جانباختگان با فرهنگیان آن رژیم جنایتکار راه نرود. اما با دریغ او با بیمهری تمام بر این خونها راه رفت. او در کنار قاتلان این رزمندگان در «کمیته ملی جبهه پدر وطن» ببرک کارمل و «اتحادیه نویسندگان و شاعران افغانستان» رژیم ستمگر، عضو شد. واصف تنها از سیاست مردمی برید، ولی متأسفانه با سیاست جنایتکارانۀ پرچمی همکلام شد و همین بود که کودتای ننگین ثور را که خون هزاران روشنفکر، به شمول شاعران و نویسندگان را به زمین ریختاند، «انقلاب شکوهمند» خواند و به پای تجلیل آن در «حقیقت انقلاب ثور» (ارگان کمیته مرکزی حزب دموکراتیک خلق افغانستان) منتشره ۱۳۶۲ نشست: «به پنداشت من روزنامه گرامی حقیقت انقلاب ثور همواره توانسته است ارزش های انقلاب شکوهمند ثور به ویژه مرحله نوین و تکاملی آن را به شایستگی تحلیل و تعلیل کند و تودههای وسیع مردم را به همراهی و همسویی با خواستهای انقلاب فرا خواند.»
اعتراض ما بر واصف کاش تا اینجا باقی میماند و با تمام دردناکی، اینها را تلاشی برای «حفظ جان» میخواندیم، که باز هم برای یک نویسندۀ بزرگ و دارندۀ لقب «… و آفتاب نمی میرد» که اکنون به یادش «ویژه نامه»ها منتشر میشود و از چپ و راست برایش پیام گرامیداشت تقدیم میگردد، خود یک عیب جدی است. در همین افغانستان شاعران توانا، زبده و مبارزی داشتیم که تا پای مرگ جانانه رفتند و مثل آفتاب غروب کردند تا فردا طلیعۀ آزادی را روشنتر در سرزمین ما بگسترانند.
ای کاش واصف باختری، همراهی با جنایتکاران را تا اینجا ادامه میداد و از قطار ننگین آنان پیاده میشد. اما او به مجرد پیاده شدن از قطارِ «انقلاب شکوهمند ثور» سوار قطار دولت اسلامی اخوانیها شد. واصف باختری که اخوانیها را به خوبی میشناخت و با وجودی که میدانست احمدشاه مسعود قاتل تعداد زیادی از روشنفکران پیشرو در «چاه آهو» است، به جای اعتراض (حتی به گونۀ سکوت)، در «انجمن نویسندگان» او به کار ادامه داد.
پویا فارابی، در «گزارشی از برخی دیدارهای من با احمدشاه معسود» نوشته است: «… واصف باختری نیز با بیان چند جملة مختصر، اما محکم و صریح، در کنار من ایستاد. مسعود رو به داکتر عبدالرحمان کرده پرسید: «خودت چه نظر داری؟» داکتر نیز با من و باختری هم نظر شد. مسعود گفت: «درست است. همین انجمن فعلی باشد. کارها و پروگرام های خود را تنظیم کند. اگر مشکلی پیش آمد، ما را در جریان بگذارید، کمک خواهم کرد.» واصف با این «انجمن»بازی اکتفا نمیکند و چنانچه که مهران موحد در حساب فیس بوکاش مینویسد با حیدری وجودی به دیدار احمدشاه مسعود میرود. مهران موحد مینویسد که «مرحوم حیدری وجودی قصه می کرد که باری با واصف باختری به دیدار مسعود در جبل السراج رفته بودند. واصف باختری خطاب به مسعود گفته بود: «ما شما را به عنوان رهبر و کلان خود، از صمیم قلب، قبول داریم. اما حرف ها و نظراتی هست که باید با شما به صراحت در میان بگذاریم.» این دیدار واصف باختری و احمدشاه مسعود را لطیف پدرام نیز در حساب فیس بوکاش این گونه تأیید میکند: «دیدار استاد واصف باختری با قهرمان ملی خود ماجرایی است در خور یادآوری، اما حالا بماند؛ شاید اشاره ی استاد حیدری وجودی مرحوم به آن دیدار و دیدارها باشد.» و سالار عزیز پور نیز در «پسا از باختری» بخش دوم، منتشره جولای ۲۰۱۱ ضمن اینکه اشاره میکند که واصف باختری را همه دوست داشتند، مینویسد: «احمد شاه مسعود او را در راس شورای فرهنگی اداره کننده وزارت فرهنگ می گماشت ـ که از سوی وزیر فرهنگ وقت صدیق چکری رد شد.» چه فرقی است میان رفتن واصف باختری به درگاه احمدشاه مسعود و قبول رهبری او از صمیم قلب توسط او و رفتن احتمالی پیرمحمد کاروان با آن سواد نازل سیاسیاش به درگاه گلبدین؟!
اعتراض ما دقیقاً بر این مومیایی شدن واصف باختری در دستان جلادان، جنایتکاران و ستمگران است. اکثریت مطلق خادیستهای دیروز و تعداد درشت جهادیها واصف را دوست دارند، بگذریم از اینکه شماری از روشنفکران، بنابر تعلقات زبانی، ملیتی و رفاقتهای شخصی به واصف ارج میگذارند. این دوست داشتن واصف توسط ستمگران خادیست و جهادی و فرهنگیان و نویسندگان و روشنفکران طرفدار اشغال بیست سالۀ کشور ما به وسیلۀ نیروهای خارجی برای چه و چگونه است؟ اگر شعر واصف باختری خنجر برندهای میبود که قلب دشمنان خادی، جهادی، طالب و ستمگران خارجی را میشکافت، امروز در مدح او نه «هشت صبح» «ویژه نامه» منتشر میکرد و نه هیچ خانه و مانۀ سرکاری و استخباراتی برایش یادبود میگذاشت.
چرا حتی پس از مرگ بر واصف اعتراض داریم؟ اعتراض ما بر واصف باختری، اعتراض بر روشنفکرانی است که ادعای روشنگری دارند، ولی از روی رفاقتهای شخصی و یا هم بنابر تعلقات زبانی و قومی بدون پرداختن به کارنامههای درست و نادرست واصف، او را «آفتاب»ی میسازند که «نمی میرد» و این گونه با ترویج فرهنگ ارتجاعی مخدوش ساختن مرز میان منافع مردم و منافع دشمنان مردم؛ عملاً به تداوم ستم کمک میکنند. اگر روشنفکر ما بدون آگاه ساختن مردم از کارنامههای ارتجاعی واصف (همکاری با ستمگران کشور ما)، یکسره او را «آفتاب» مردم بخواند؛ مردم را در تشخیص دشمنان خود گمراه میسازد، بخصوص وقتی میبینند که «آفتابِ» روشنفکر ما بیشتر از اینکه بر بام مردم تابیده باشد، خانههای تاریک دشمنان مردم را روشن نگهداشته است.
آفتابی که نتوانست با نور اش جنایتهای حزب دموکراتیک خلق را افشا کند، و به عوض به تنهای فرسودۀ جنایتکاران خادی گرما بخشید؛ وقتی نتوانست تیرگی جهادی را بسوزاند، بلکه خود سایه شد؛ وقتی نتوانست علیه کشتار بیست ساله استعمارگران خارجی خشم مردم را شعلهور سازد، بلکه به مستی «دختر»ش در خاکستر اجساد تودهها راضی شد؛ وقتی نتوانست بر خرمن جنایتهای فاشیستهای دینی از جنس طالب و غیر طالب جرقه شود و سرد و کرخت باقی ماند؛ با دریغ و درد باید گفت که دوستان، آفتاب تان مدتها قبل مرده بود!