کودتای فاجعه بار ۷ ثور ۱۳۵۷ زمینه ساز فجایع تا کنون

کودتای فاجعه بار ۷ ثور ۱۳۵۷ زمینه ساز فجایع تا کنون

نویسنده : زلمی جمال ثاقب

«َماه اپریل سال ۱۹۷۷ میلادی محمد داودخان برای بار دوم در دوره جمهوریت به اتحاد شوروی مسافرت کرد. به گفته عبدالصمد غوث معین وزارت خارجه٬ وی در آن وقت از فعالین احزاب پرچم و خلق علیه دولتش به ستوه آمده بود. می خواست در این باره با لیونید برژنف رییس دولت شوروی مذاکره کند. بنابراین به وحید عبدالله معاون وزارت خارجه دستور داد که یک ملاقات خصوصی را در بین او و برژنف پیشنهاد نماید. جواب طرف شوروی به این پیشنهاد نرسیده بود که در مجلس مذاکره رسمی برخورد شدید بین سران دو هیات رخ داد» ( ۱ )

در همان سال ۱۹۷۷ برابر ۱۳۵۶ وحدت دوباره حزب دموکراتیک خلق میان شاخه پرجم به رهبری ببرک کارمل و شاخه خلق تحت رهبری نور محمدتره کی صورت گرفت این وقایع می رساند که مقدمات کودتا علیه داود از قبل چیده شده بود.

بتاریخ ۱۷ اپریل ۱۹۷۸ برابر۲۸ حمل ۱۳۵۷ میر اکبرخیبر یکی از بنیان گذاران و ایدولوگ های حزب دموکراتیک خلق شاخه پرچم که مخالف کودتا بود طور مرموزی ترور گردید. در مراسم خاک سپاری تعداد زیادی از اعضای حزب اشترک کرده بودند و اتهام را علیه دولت وارد و تهدید به انتقام گیری می کردند.

این اتهامات و تهدیدات کاسه صبر داود خان را لبریز کرد و دستور دستگیری ۷ نفر از رهبران حزب دموکراتیک خلق را صادر کرد که شب هنگام ۲۵ ماه اپریل ۱۹۷۸ ۶ نفر توقیف گردیدند. بازداشت حفیظ الله امین فردای آن روز صورت گرفت وی مسول انسجام امور نظامی شاخه خلق حزب بود گویا دستور کودتا را صادر کرده باشد اما برای نگارنده قابل پذیرش نیست.

امر طبیعی بود که در طول این مدت طولانی ۲۵ سال از آغاز صدارت سردار محمد داود ۶ سپتمبر ۱۹۵۳ تا ۲۷ ماه اپریل ۱۹۷۸ کی٬ جی٬ بی در ارتش و پولیس افغانستان فعالیت زیادی انجام داده و عناصری را در خدمت گرفته بود این موضوع موجب گردید کودتا زوتر از موعد مقرر صورت گیرد.

این که حفیظ الله امین و یا فرد دیگری دستور کودتا را صادر کرده باشد از دید نگارنده بعید به نظر می آید. دستور کودتا باید از جانب رهبر حزب کمونیست! شوروی صادر شده باشد.

چنین شد که به تاریخ ۲۷ ماه اپریل ۷ ثور ۱۳۵۷ لکه ننگی بر دامان بشریت گذاشته شد.

با آغاز کودتای ۷ثور سال ۱۳۵۷ همه اعضای حزب دموکراتیک خلق از صلاحیت نامحدود برخوردار گردیدند. هر کدام از اعضای حزب خود قانون گذار و خود مجری قوانین خود ساخته بودند. نظم و قانون از میان رفته تفکیک و ظایف وجود نداشت. هر عضو می کوشید تا مانند موج سواران بر اموج خروشان سوار گردد. مانند دونده های دوش ماراتون یکی بر دیگری سبقط می گرفتند. امتیازاتی در انتظار شان بود.

در حزب روابط بر ضوابط حاکم گردید افرادی که سابقه حزبی نداشتند از طرف اقارب و آشنایان حزبی خویش عضو ارتباطی معرفی گردیدند. و در جمله اعضای اصلی حزب قرار گرفتند. عناصر لومپن نیز وارد حزب گردیدند گویا رسالت این حزب جاسوسی و جاسوس پروری بود امنیت از جامعه رخت بر بسته بود خفقان بگیر و ببند جامعه را فرا گرفته بود نابغه شرق! نورمحمدتره کی اعلان نموده بود که هر که با ما نیست دشمن ما است.

درست سه ماه از کودتای نگین هفت ثور ۱۳۵۷ می گذشت که نگارنده را در دفتر کار دست گیر کردند. برای دست گیری یک نفر گویا لشکرکشی صورت گرفته بود روی دیوار ها به فاصله چند متر یک سرباز مسلح ایستاده بود. شش نفر اطرافم را محاصره کرده بودند موقعی که از درب بیرون شدیم دستهایم را از پشت دستبند زدند و سرم را با خریطه سیاه پوشانیدند تا چیزی نبینم. مرا سوار موتر کردند و موتر حرکت کرد.

از صدای موترها دانستم که در مرکز شهر کابل قرار دارم. موتر توقف کوتاهی کرد شفری تبادله شد موتر دوباره حرکت کرد فاصله کوتاهی را پیمود و باز توقف کرد. صدای گوش خراش در فلزی به گوشم رسید درب باز شد موتر دوباره حرکت کرد. صد متر رفته توقف کرد مرا از موتر پایین کردند دو نفر در کنارم بودند.

درب فلزی گشوده شد مرا داخل اطاق نمودند خریطه را از سرم بر داشتند و دست هایم را گشودند. خود بیرون سلول رفتند و سرباز درب سلول را بست.

غرق در تخیل بودم ساعتی گذشت دریچه ای که در درب سلول بود باز شد و سرباز بشقاب غذا را داد من گفتم تشناب میروم درب را گشود مرا تا تشناب همراهی کرد درب تشناب را نبست خود در جلو درب تشناب ایستاد من بعد از ادرار دست و صورتم را شستم. جوراب هایم را نیز شستم چون لازم بود کمی تمیز باشد به چشم بند نیاز داشتم. نهار نخوردم از گلو پایین نمیرفت اما گیلاس آب را تا ته سرکشیدم تفکرات گوناگون در مخیله ام خطور می کرد.

روزها به این منوال می گذشت نه سوالی نه جوابی حتا کسی اسم مرا نپرسید. حساب روز و هفته از دستم در رفته بود بیشتر از یک ماه گذشته بود یک روز درب اطاق باز شد هفت و یا هشت نفر که همه شان دریشی و نکتایی داشتند وارد اطاق شدند. در میان شان یک نفر مسن تر از بقیه بود. شاید پنجاه سال یا بیشتر داشت جوان ها همه او را احترم می گذاشتند. وی تنها اسم مرا پرسید و بس هر قدر اصرار کردم که چرا و به چه جرم زندانی شدم هیچ نگفتند و رفتند درب اطاق بسته شد فردا ساعت ده قبل از ظهر بود مرا در اطاق دیگری بردند. اطاق انتظار اما هیچ فرش و اساسیه یی وجود نداشت. تقریبا سی نفر دیگر هم در آن اطاق بودند که اکثریت شان جوانان بودند. رنگ از رخسارها پریده بود یک یک نفر را جهت تحقیق از اطاق بیرون می کردند٬ کسی حرفی نمیزد فقط دست را به عنوان دعا به صورت می کشیدند همه گمان می کردند که برای کشتن برده شده اند .حالت عجیبی بود همه غرق در تخیلات خود بودند هیچ کس امیدی به زنده ماندن نداشت اما کسی گریه نمیکرد اشک و ناله ای در کار نبود.

در آن اطاق سکوت خفقان آور حکم فرما بود تا نوبت به من رسید مرا به اطاق دیگر بردند. هیچ معلوم نبود که کدام افراد مرا دستگیر کرده به چه جرمی و در کجا دستگیر کرده اند. هیچ چیز و هیچ کس و هیچ جرمی وجود ندارد حتا اسم من در هیچ دفتری نوشته نشده بود. گویا از آسمان نازل شده باشم. همان داستان عصر امیر عبدالرحمن شماره ۲۱ گویا تکرار شده بود.

این روایت از دوره امیر جلاد عبدالرحمن تاکنون در میان شهریان کابل سینه به سینه انتقال یافته و حفظ گردیده که گویای واقعیت تلخ در نظام توتالیتر امیر جلاد بوده است.

راویان اخبار طوطیان شیرین سخن شکر گفتار چنین روایت نموده اند در حکوت امیر جبار عبدالرحمن که در ستمگری و دد منشی بی همتا بود زندانیان را برای کار اجباری بیرون زندان می بردند. ناچار زنجیر از دست و پای شان بر می گرفتند.

در مسیر راه زندانیان در محاصره سربازان مسلح قرار می دادند و یکی از مسولین زندان نیز همراه آنها می بود.

روزی از روزها بیست و یک نفر زندانی را از سلول های مخوف زندان دهمزنگ جهت کار اجباری بیرون زندان برده بودند بعد از پایان کار دو باره آنها را به زندان بر گشتاندند. یکی از زندانیان موفق به فرار گردیده بود موقعی که مسول انتقال این زندانیان می خواست بیست و یک زندانی را دوباره تحویل زندانبان دهد از یک تا بیست را شمرده بود که متوجه گردید که یک نفر کم است. از قضا رهگذر بخت برگشته از آن حوالی میگذشت. مسول زندانیان دست آن نگون بخت بگرفت و بیست و یک گویان وی را به داخل زندان انداخت . زندانی نگون بخت جز بیست و یک همه چیز را فراموش کرد. هر که اسمش را جویا می شد میگفت بیست و یک.

داستان شماره ۲۱ نگارنده تکرار همان فاجعه در زمان دیگر

باز داشت گاه اکسا سنبله ۱۳۵۷

در قلب کابل این شهر نازنین

در پشت میله های سرد آهنی

یک دخمه حزین یک دخمه حزین

کفشم زیر سر جامه ام به بر

افتاده ام بخاک همچو مردگان

یک درب آهنی دریچه در آن

در پشت درب بیچاره پاسبان

از شدت چراغ چشم خسته است

شسته ام جوراب بسته ام به آن

نی روز عیان نی شب شد بیان

 شب شکنجه و فریاد و ناله است

تا اوج آسمان تا اوج آسمان

وقت معذرت پاسبان به درب

بو کشد چه سان بیچاره پاسبان

بیچارگی ز من بیچاره تر آن

درب است بند من جهل زان آن

بیچاره پاسبان بیچاره پاسبان

( ۱ ) ص۸۲۹افغانستان در ۵ قرن اخیر دو جلدی میر محمدصدیق فره

Bookmark the permalink.

© 2021 ، روشنگران همه حقوق محفوظ است.