این نقد توسط ناصر چکاوک نوشته شده است
نویسنده: ناصر چکاوک
«آسيبشناسی جنبشهای مستقل طبقه کارگر» عنوان نقدی است از زلمی جمال ثاقب، که در ماه اپريل 2021 در روزنامه هشت صبح کابل بروز کرد (1).
رفيق زلمی در اين نوشته به چند نکته مهم جنبش چپ افغانستان اشاره میکند. يکی از ويژگی های اين نقد در اين است، که با نوشتار و نقد های رفقای مائوئيست افغانستان مان فرق دارد. رفيق زلمی اشاره هدفمند روی ساختار اقتصادی – اجتماعی افغانستان میاندازد، سپس برخی از نسخه نويسی های جنبش مائوئيستی در افغانستان را به چالش میکشد.
رفيق زلمی با آوردن شواهد تاريخی که گويا «31 سال قبل از ايجاد سازمان جوانان مترقی، بورژوازيی در افغانستان زاده شده بود». او در دنباله نقد اش مینويسد، که «جنبشهای بورژوا ـ دموکراتيک با هر پسوند و پيشوندی که باشند، در ماهيت خود بورژوايی و تامينکننده منافع طبقه مربوط به خويش هستند». اگر رفيق زلمی در اين جمله «با هر پسوند و پيشوندی که باشند» را به کار نمیبرد، جمله اش میتوانست درونمايه درست و صحيح داشته باشد، ولی کاربرد پسوند «نوين» و پيشوند «انقلاب»، میتواند درونمايه جمله را غير علمی بسازد. زيرا انقلاب دموکراتيک نوين در کشور های فئودالی نيمه فئودالی آنهم تحت رهبری حزب پيشاهنگ پرولتری معنی پيدا میکند، نه تنها که تامين کننده منافع سرمايداری نيست، که به سوسياليسم پا میدهد.
اگر بورژوازی در افغانستان پيش از تشکيل سازمان جوانان مترقی هم زاده نشده باشد، اشغال نظامی سوسيال امپرياليسم شوروی (1979 – 1089) و اشغال نظامی امپرياليسم امريکا و جامعه جهانی امپرياليستی (2001 – 2021) و جنگ چهل سالهی ارتجاعی در افغانستان، تار و پود اين سرزمين را دگرگون کرد. رقابت سرمايداری و تقسيم بدست آوردن منابع طبعيی و مازاد سود بخشی از فئوداليزم را ادغام کرد و برای نفوذ مافوق سود، کارگر سوپر ارزان بوجود آمد.
چهره کلاسيک روستا ها را برهم زد، روستا ها را ويران و تهی از دهقان کرد، درصد بيکاری را در ميان مردان بالا برد و برعکس گذشته، زنان بسياری را به بازار کار پيوست. در حومه شهرها، روستا های مجازی تشکيل شدند و امپرياليسم در تمام روستا ها نفوذ پيدا کرد. «امروزه در همهی کشورهای «جهان سوم» ميليون ها تن در زاغه های اطراف شهرها جمع شده اند … که بسيار متفاوت از زمانی است که همين ميليون ها نفر در روستا بودند. آنها در روستا نيز فقير و تحت استثمار بودند، اما به شکل های گوناگون از زمين تغذيه می کردند. اما اکنون شرايط به طرز قابل توجه و مهمی عوض شده است. نيروهای ارتجاعی، از جمله بنيادگرايان اسلامی در ميان اين مردم کار می کنند و پايه میگيرند. يکی از دلايل پايه گيری آنها رويکرد آخرالزمانی شان به اين وضعيت است، که منطبق می شود بر شرايط فرار بسياری از توده های اين زاغه ها يا حداقل اين يکی از جذابيت های آنان است» (2). از اين طريق حل بقايای روابط فئودالی که در سيستم سرمايداری برای بدست آوردن مازاد سود ادغام شده است. اين دگرگونی ها روشن میسازند، که راه رسيدن به رهايی، آزادی و استقلال توده های ستمديده افغانستان تنها و تنها انقلاب سوسياليستی تحت رهبری حزب پيشاهنگ پرولتری است! پيروزی نهايی انقلاب سوسياليستی «نه تنها کوشش های پرولتاريا و توده های وسيع مردم در کشور خود را طلب می نمايد، بلکه پيروزی انقلاب جهانی و محو نظام استثمار فرد از فرد در جهان – که رهايی نوع بشر را به همراه خواهد آورد – را نيز در بر میگيرد» (3).
رفيق زلمی مینويسد، که «شورش فقرا و گرسنهگان جز چور و چپاول و تخريب چيز ديگری در پی ندارد». وقتی اين جمله را خواندم، يادم از شورش جوانان فقير محله های فقير نشين شرق پاريس آمد، که در برابر مهاجر آزاری پوليس فرانسه به خيابان ها ريختند. اين شورش به ماده مذابی میمانست، که از ژرفای جامعه پر تبعيض و شکاف فرانسه فواران کرد و سرتاسر جامعه فرانسه را تکاند. پوليس شورشيان را وحشيانه سرکوب کرد و وزير کشور فرانسه (سارکوزی) اين جوانان را « تفاله های جامعه» خواند! ولی واقعيت اين است که « اين جوانان با تمام آن توان و آگاهی که در اختيار داشتند، ندای بيداری را در جامعه خفته فرانسه سر دادند» (4). اگر فرانسه حزب پيشاهنگ پرولتری میداشت، امکان آن میرفت که بديل انقلاب کمونيستی را به ميان جوانان شورشگر ببرد.
شورش در همه جوامع طبقاتی به آتش زير خاکستر و گاهی به آتشفشان خفته میماند. با آن که شورش نام ناخوشايندی دارد، ولی بايد بپذيريم، که شورش عبارت از قيام در برابر ستمگری است. شورش در سرشت توده ها نهفته بوده و حق طبعيی توده ها است. اگر ستمديدگان دست به شورش نزنند، به اين معنی است، که آنها برده های سرکوب شده ای بيش نيستند. شورش نشانه آزادگی و نه گفتن به ستم و ستمگری است.
اگر در شورش يا انقلاب به مال مردم دستبرد زده شود، به اين معنی نيست که دستبرد در سرشت و طبيعت گرسنگان نهفته نيست. بسياری از دهقانان فقيری که در صف انقلاب خلق چين می رزميدند، «میخواستند هرچه را به دست شان میرسد، بردارند. علتش حرص و آز نبود، فقر و استيصال بود» (5).
مارکسيسم حاوی هزار حقيقت است. شورش عليه هرآنچه که ارتجاعی است، بر حق است. يکی از وظايف کمونيست های انقلابی دفاع از شورش پابرهنگان و گرسنگان بوده و جهت دادن آن به سمت انقلاب است.
شورش در جامعهی ستمديده ای اتفاق میافتد، که در آن جا خبری از نيرو های آگاه انقلابی نباشد، چون اگر در آن جامعه حزب پيشاهنگ پرولتری وجود داشته باشد، در آنجا انقلاب میشود، نه شورش.
رفيق زلمی می نويسد، که «ماهيت طبقاتی جنبش دموکراتيک نوين … در تقابل با ماهيت جنبش مستقل طبقه کارگر قرار دارد». ماهيت طبقاتی جنبش دموکراتيک نوين افغانستان با جنبش کارگری را می توانيم به طور نسبی همگون و هم ذهنيت بدانيم. زيرا به گفته رفيق زلمی جنبش دموکراتيک نوين «دارای تفکرات روشنفکری خردهبورژوای و تفکرات ناسيوناليستی» بود. جنبش روشنفکری که از افکار ناسيوناليستی ارتجاعی برخوردار باشد، نمی تواند ماهيتی والاتر از جنبش کارگری داشته باشد. از آن که بگذريم، در بسياری از سازمان های که ريشه در جنبش دموکراتيک نوين داشتند، گرايش های مذهبی را در دهه های گذشته ديديم و میبينيم. به اين معنی که در هر دو طبقه ذهنيت های پسمانده و ارتجاعی بر ذهنيت انقلابی میچربيدند. ذهنيت ناسيوناليستی و دينی در درون جنبش دموکراتيک نوين بيشتر خود کرده بود. حزب كمونيست مارکسيست لنينيست مائوئيست افغانستان میگويد، که اگر سازمان «رهايي و راوا، با شعار هاي قلابي «مبارزه بر ضد نمايندگان فئوداليسم» و «جهادي- خادي ها» در پهلوي حامد كرزي و رژيم پوشالي قرار گرفتند، اينك حزب كمونيست مائوئيست افغانستان، در جهت «مقابل» با ايشان، در درجه اي از «همسويي» با طالبان، بر ضد اشغالگران شعار ميدهد» (6). به اين معنی که اين دو گروه «انقلابی» به جای گسست از دو منسوخ امپرياليسم و ارتجاع بنيادگرايی، به اين دو منسوخ پا دادند و پيوستند. تکرار میکنم، که ذهنيت ارتجاعی بخشی از جنبش دموکراتيک نوين خود کرده است، ولی «کارگر بايد بداند که اين عقب ماندگی ذهنی (اش) از سوی طبقات حاکمه و دولت متبوعش به وی تحميل میشود و تحميل اين افکار «غير اقتصادی» برای پيشبرد استثمار اقتصادی است» (7).
ماهيت طبقه کارگر زمانی با ماهيت خرده بورژوازی در تقابل قرار میگيرد، که طبقه کارگر آگاهی انقلابی کسب کند. «کارگر ذاتاً کمونيست و سوسياليست نيست و آگاهی سوسياليستی از درون مبارزات روزمره کارگران عليه سرمايداری نمیجوشد» (همانجا، صفحه 11) و آگاهی طبقاتی سوسياليستی هم که يک علم است خود به خود به دست نمیآيد، آن را بايد آموخت.
رفيق زلمی می نويسد، که «جوامع طبقاتی اطفال مادرخواری هستند که با بلعيدن مادر، به بلوغ میرسند. با بلوغ است که خود طفلی را میپرورانند تا روزی خود توسط او خورده شود». اين همان ديدگاه به ارث رسيده شبه مذهبی قانون «نفی در نفی» است. اگر تغيير ساختار بردگی به فئودالی و از فئودالی به سرمايداری اجتناب ناپذير بود، ولی سوسياليسم خودبهخود «از بطن مناسبات ماقبل خود» برنمیخيزد. «سوسياليسم جامعه ايست که بايد آن را آگاهانه متولد کرد … سرمايداری در بطن فئوداليسم نشو و نما کرد و با رشد خود پوسته فئوداليسم را ترکاند. اما سوسياليسم به آن صورت بوجود نمیآيد … بوجود آوردن سوسياليسم يک امر آگاهانه و بسيار انقلابی است. زيرا سوسياليسم، عميق ترين گسست ها از روابط طبقاتی و اجتماعی و افکار عصر سرمايداريست» (همانجا). پس آن طفلی که مادرش را میبلعيد، در روند مادر شدن شيوهی استثمار را تغيير و تکامل میدهد، ولی طفلی که برای محو مناسبات توليدی استثمارگرانه زاده میشود، خودبهخودی نيست، بايد آن را آگاهانه متولد کرد.
آواکيان گرايش های «تاريخ گرايی» مارکسيسم را انتقاد میکند. حرکت طبيعت و تاريخ از ديدگاه تاريخ گرايی هدفمند ترسيم میشود. به اين معنا که طبيعت و تاريخ به سوی يک هدف از پيش موجود حرکت میکنند. تاريخ گرايی با گرايش «اجتناب ناپذير بودن امور» در پيوند است. يعنی باور به يک نتيجه از پيش تعيين شده در جامعه يا طبيعت و «مشخصاً باور به اين که پيروزی نهايی کمونيسم اجتناب ناپذير است» (8). درک و شناخت آواکيان در ماترياليسم و روش علمی سنتز نوين نقش عمده و جايگاه ويژه ای دارد. البته که مارکس و انگلس توان شناخت و درک تضاد های مادی واقعی و شکل دهنده جامعه و تکاملش را داشتند و از تاريخ گرايی قاطعانه انتقاد کرده اند و آواکيان هم هرگز نگفته است، که مقوله تاريخ نزد مارکس در گوهر خود تاريخ گرايانه است. وارونه آن، «مارکس افق علمی نوينی را در مطالعه تاريخ گشود، که پايه اش کندو کاو های متافيزيکی و مبتنی بر حدس و گمان نبود» (همانجا صفحه 72).
پس طبيعی نيست که ساختار اجتماعی سوسياليسم از بطن مناسات سرمايداری برخيزد. اين يک گرايش شبه مذهبی است، که «سابقاً در جنبش کمونيستی و تئوری کمونيستی موجود بود» (9) و باب آواکيان از آن گسست کرده است.
باب آواکيان يادآوری میکند، که در هنگام تشريح ماترياليسم تاريخی توسط مارکس و انگلس برخی از بقايای نظام فلسفی هگلی در درون مارکسيسم ره يافته است. به طور مشخص تا اندازهی گرايش «اجتناب ناپذيری» را در آنها می توان ديد. گرايش فلسفی «اجتناب ناپذيری» يعنی باور به اين که رويداد های که پيش میآيند، ضرورتاً بايد رخ میدادند. مسير گرايش «اجتناب ناپذيری» در مارکسيسم به «نفی در نفی» هگل می رسد. مارکس و انگلس اين مقوله را به صورت يک قانون فرمول بندی کردند. نگرش نفی در نفی به اين معنی است، که پديده ها در روند تکامل خود، يکی توسط ديگری نفی میشوند. يعنی زايش يک پديده انگيزه نابودی پديده ديگر میشود و هر بار سنتز، در برگيرنده فاکتور های قبلی است، ولی در سطحی بالاتر. يکی از درک های فلسفی مارکس و انگلس اين بود، که «تاريخ تکامل جوامع بشری را از يک نوع به نوع ديگر به مثابه يک سری نفی در نفی میديدند». به اين معنی که کمون اوليه با جامعه طبقاتی «نفی» شد و اين «نفی در نفی» سرانجام به کمونيسم خواهد رسيد. ولی اين درک درست نيست و رسيدن به کمونيسم هم «اجتناب ناپذير» نيست. آواکيان از اين گرايش شبه مذهبی گسست و گفت: «کمونيسم گريز ناپذير نيست. تاريخ هم چيزی مانند«خدا» نيست که رفتن به سوی کمونيسم را مقدور کرده باشد. کمونيسم تضاد های آشتی ناپذير و خشونت بار ميان انسان ها را خاتمه خواهد بخشيد، اما جامعه ای خواهد بود که در آن انسان ها با هم تضاد داشته، جدل و مبارزه میکنند. اين برخورد ها و مبارزه ها غير خشونت آميز خواهد بود و در واقع امر خوبی خواهد بود، زيرا اين مجادله مرتباً دست يافتن به درک پيشرفته تر و امکان دست زدن به تغييرات بيشتر در انطباق با منافع کلی نوع بشر را فراهم خواهد کرد. اين ديد که پيروزی کمونيسم «گريز ناپذير» است و تاريخ آن را مقدور کرده است و اين گرايش که کمونيسم يک نوع اتوپياست که در آن تضاد و مبارزه نيست، در ديدگاه استالين بسيار قوی بود، اما در کل به درجاتی در مارکسيسم هم بوده است» (همانجا صفحه 18).
يکی از جلوه های بارز در درک تاريخ گرايانه را میتوان در اظهاريه گونزالو رهبر حزب کمونيست پرو ديد: «50 ميليارد سال مادهی در حال حرکت – بخشی از فرايند حرکت ماده که ما بدان آگاهيم – به مارش سد ناشدنی به سوی کمونيسم پا داده است» (10). اين درک که تنها محدود به گونزالو نيست و «بازمانده های گذشته» هنوز هم اين درک را دارند، درکی است که برای طبيعت و تاريخ قائل است. (مارکسيسم لنينيسم مائوئيسم پس از رونمايی سنتز کمونيسم نوين در سال 2012 «تقسيم به دو شد»، يعنی بازمانده گذشته و پيشاهنگ آينده!)
يکی از درک های فلسفی مارکس و انگلس اين بود، که «تاريخ تکامل جوامع بشری را از يک نوع به نوع ديگر به مثابه يک سری نفی در نفی میديدند». به اين معنی که کمون اوليه با جامعه طبقاتی «نفی» شد و اين «نفی در نفی» سرانجام به کمونيسم خواهد رسيد. آواکيان به شيوه علمی، درک صحيح از اين موضوع ارائه میدهد: «نه ظهور گونه انسانی، نه تکامل جامعه بشری تا به امروز امری از پيش تعيين شده نبوده يا از مسير های از پيش تعيين شده پيروی نکرده است. هيچ اراده متعالی يا هيچ مديريتی که کل اين تکامل را طراحی کند و شکل دهد در کار نيست. نبايد به طبيعت و تاريخ به گونه ای نگريست که گويی صاحب اراده اند. برعکس، چنين تحولاتی از طريق عمل متقابل ديالکتيکی ميان ضرورت و تصادف پيش میرود. تا آنجا که به تحولات در تاريخ بشر مربوط می شود، اين امر از طريق عمل متقابل ديالکتيکی ميان نيرو های بنيادين مادی و فعاليت و مبارزه آگاهانه مردم صورت میگيرد» (همانجا صفحه 74).
رفيق زلمی جوامع طبقاتی را به اطفال مادرخواری تشبيه می کند و می نويسد، که «اين همان قانون تضاد در جوامع طبقاتی است».
ماترياليسم ديالکتيک به ما میآموزد که واقعيت ايستا نيست و همواره در حال تغيير است، در حال تغيير است، چون از تضاد ساخته شده است. تضاد يعنی تقابل دو پديده در برابر يکديگر و ديالکتيک هم يعنی مبارزه ميان پديده های متضاد. پديده های که همواره در حال حرکت و تغيير اند و از شکلی به شکل ديگر دگرگون میشوند. دگرگونی گاه جزئی و گاهی هم جهشی میباشد، که پديدهی جديدی بوجود میآيد. اين دگرگونی ها به شکل های گوناگون از شکل ساده گرفته تا اشکال پيچيده پيش میآيند. برای نمونه تغييرات نسبتاً جزئی در درون تخم مرغ در جريان است، درجه حرارت معين يا گرمای بيرونی تغيير جهشی ايجاد میکند و تخم مرغ به جوجه تبديل میشود. اين مسئله در واقعيت به شکل های گوناگونی رخ میدهد. اکنون اگر رويکرد ما تنها ماترياليستی باشد، ما ديترمينيست يا جبرگرا میشويم. به اين معنی که واقعيت مادی را میبينيم، ولی تضادی را که انگيزه حرکت و تغيير میشود، نمیبينيم.
در روند مبارزه بايد پايه تغيير را درک کنيم، تا بتوانيم بر بنياد تضاد های عميق و اساسی و محرک، دگرگونی ايجاد کنيم. ما بايد ماترياليست های ديالکتيکی باشيم، يعنی بکوشيم که پديده ها را همان طور که واقعاً وجود دارند و در حال تغيير و حرکت اند، بشناسيم. نبايد تنها به شناخت تضاد های که در سطح هستند بسنده کنيم، بايد کند و کاو کنيم، تا تضاد های عميق را بشناسيم. تضاد های که پيش برنده و محرک اند و اين منطبق بر واقعيت است (11).
به گفته مائوتسه تونگ تضاد های درونی پديده، پايهی دگرگونی آن را فراهم میکند و اساس تغيير درون پديده میشود. مثلاً تخم مرغ و سنگ، تخم مرغ با درجه حرارت معينی میتواند به جوجه تبديل شود، ولی سنگ نمیتواند. مائو از اين مثال به اين نتيجه میرسد، که تضاد های درونی، مبنای تغيير درون پديده ها اند. به اين معنی که درجه حرارتی که به تخم مرغ داده میشود، میتواند علت فوری تغيير باشد، اين يک شرط خارجی است که می تواند علت تغيير شود، ولی مبنای پايه ای تغيير نيست.
با آن که مائو انترناسيوناليست بود، ولی اين گرايش را داشت که مسائل را اين گونه ببيند، که هر کشور تضاد های درونی خود و مبانی اساسی انقلاب را در درون خود دارد. در مثال تخم مرغ میبينيم که علت دگرگونی جهشی، گرمای بيرونی يا شرط خارجی است. تغيير شکل تخم مرغ به جوجه، نياز به گرمی بيرونی دارد، ولی مبنای تغيير در تضاد های درونی تخم مرغ نهفته اند. ديد مائوتسه تونگ اين بود، که تضاد های درونی جامعه مبنای اساسی انقلاب را در درون خود دارند و اساس تغيير اند. ولی در عصر سرمايداری امپرياليستی تضاد های درونی فرق می کنند. از نظر آواکيان يک کشور يک سطح از سازمان يابی ماده است. کشور ها و اهالی آن ها و هر چيز ديگری در آن ها، ماده ای در حال حرکت را تشکيل میدهند. عرصه جهانی يعنی دنيا به مثابه يک کل، سطح ديگری از سازمان يابی ماده است. بنا براين، در يک سطح ديگر تضاد های درونی يک کشور پايه ای برای تغيير هستند، اما آن کشور به نوبه خود بخشی از يک دنيای گسترده تر محسوب می شود و تضاد های درونی اين دنيای گسترده تر هستند، که در تحليل نهايی تعيين کننده تر اند، حتی برای آنچه در کشور معين اتفاق میافتد.
برای روشنی اين مسئله، آواکيان مثال بدن انسان را میزند. بدن انسان از ارگان های مثل جگر، گرده، قلب و غيره و سلول های زيادی تشکيل شده است. هر يک از اين ها سطوح معينی از سازمان يابی ماده هستند و تضاد های درونی خود را دارند. گرده ها تضاد های درونی خود را دارند، جگر تضاد های درونی خود را دارد، همين طور قلب و غيره. اما آنها به نوبه خود بخشی از يک بدن هستند و آنچه در کل بدن، يعنی يک موجود انسانی، به مفهومی کلی اتفاق میافتد، تعيين کننده آن چيزی است، که در ارگان های درونی بدن بر حسب تضاد های درونی خود شان اتفاق میافتد. اين طور نيست که ارگان های درونی بر بدن به مثابه يک کل تاثير نمیگذارند. اگر شما با تضاد های روبهرو باشيد که باعث از کار افتادن قلب تان شود، مسلماً اين بر کل قلب تان تاثير میگذارد و عين همين مسئله در مورد ساير ارگان ها مثل جگر يا گرده ها هم مطرح است. ما با يک رابطه پر تضاد ديالکتيکی روبهروييم، ولی به طور کلی اين بدن يا موجود انسانی است، که در کنش متقابل با محيط گسترده تر قرار دارد. اين وجود کلی است، که تعيين کننده است، يعنی تضاد های درونی بدن هستند که عمدتا ًتعيين میکنند، در کل بدن چه اتفاقی میافتد. هرچند در يک مقطع معين، آنچه در يک ارگان معين بدن بر پايه تضاد های درونی اش اتفاق میافتد، در کنش متقابل با بقيه بدن و با محيط گسترده تر، میتواند به نقطه تمرکز آنچه در کل بدن شما رخ میدهد، تبديل شود. درست مثل يک کشور معين در دنيا که میتواند به نقطه تمرکز تضاد های دنيا تبديل شود.
بنا براين، رابطه بين سطوح مختلف سازمان يابی ماده و اين که چگونه تضاد های درون اين سطوح مختلف با يکديگر کنش متقابل دارند، پايه ايدئولوژيک ما را برای داشتن رويکردی صحيح به انترناسيوناليسم میسازد. اين کاربست روش علمی از جانب ما و بطور مشخص، يعنی چگونگی فهم ما از تضاد درونی/ بيرونی است همانجا صفحه 185/188).
ديناميک عمده سرمايداری در واقع «نيروی محرکه انارشی» است و نه مبارزه طبقاتی ميان بورژوازی و پرولتاريا. اين به آن معنا نيست که ما مبارزه طبقاتی را از معادله کنار گذاشته ايم و اين که اين تحليل برخاسته از عدسی و پيشداوری های مرتبط با زيستن در کشوری امپرياليستی است.
در نظام سرمايداری، که آماج مبارزهی ما است، محرکهی انارشی نقش عمده را در رانش نظام ايفا میکند و اين ربط دارد به کليهی موضوعاتی، اين که چرا اين نظام را نمیتوان اصلاح کرد و چرا دلبخواهانه نمیتوان جای آن، طرح های اتوپيايی قديمی را نشاند و بر واقعيت تحميل کرد.
همراه با اين ديناميک های سرمايداری روابط توليدی علاوه بر نظام مالکيت، دارای جنبه های ديگری نيز هست که تجسم عملکرد کلی سرمايداری اند. يا روابط اجتماعی ديگری نيز هست که در نظام سرمايداری تجسم يافته اند. برای مثال آنچه که ما آن را تضاد کار فکری و فزيکی میناميم، پدرسالاری و ستم بر زنان، ستم بر ملل و خلق های مختلف (ستم ملی) ، تفاوت های منطقه ای که میتوانند خصمانه شوند و اغلب میشوند و تضاد های مهم ديگر، در چهارچوب يک کشور مشخص و ميان کشور های متفاوت و يا قسمت های ديگر جهان و ميان ائتلاف های گوناگون کشورها. اين ها اساساً در ديناميک های زيربنايی سرمايداری حضور دارند و بيان آن هستند. اين است وضعيت کنونی جامعه بشری در اين مقطع از تکاملش. رسيدن به اين وضعيت مقدور نبوده است، اما تکامل تاريخی انسان اينگونه پيش رفته و ما را به اين جا آورده است (12)
در عصر سرمايداری، تضاد های پايه ای تمام جوامع بشری، يعنی تضاد بين نيرو ها و روابط توليدی، و تضاد بين زيربنای اقتصادی و روبنای سياسی و ايدئولوژيک میباشد. تضاد اساسی در عصر سرمايداری، تضاد بين توليد اجتماعی شده و تملک خصوصی است. اين تضاد اساسی، تعيين کننده و جهت دهندهی سرمايداری و عصری است، که در آن سرمايداری کماکان بر دنيا مسلط است. امروز تضاد اساسی سرمايداری بين توليد اجتماعی شده و تملک خصوصی يک شکل افراطی و منحط و دهشتناک به خود گرفته، يک پديدهی افراطی و دهشتناک را ببينيد، به رئيس جمهور امريکا نگاه کنيد. اين جلوهی افراطی و دهشتناک از تضاد اساسی سرمايداری است، زيرا انگشت او روی ماشهی تسليحات «هسته ای» قرار دارد. و اين چه چيزی میتواند باشد، مگر جلوهی از تضاد بين تکنولوژی گسترده توليد شده، که حاصل کار جمعی ميليون ها انسان است، با اين واقعيت که همهی اين ها تحت سلطه و کنترول مشتی افراد در شمار اندکی از کشور ها قرار دارد. در دنيای امروز نمیتوانيد جلوهی دهشتناک تری از تضاد اساسی سرمايداری بين توليد اجتماعی شده و تملک خصوصی يافت (13).
رفيق زلمی به اين نظر است، که «جنبشهای مستقل کارگری افغانستان چون بدون نقش تشکلات سياسی بودند، اکثريت سياسيون آن را خودجوش میخواندند و به آن اهميتی نمیدادند … راهپيمايیها، اعتراضها و اعتصابهايی که ميان سالهای ۱۳۴۴ تا ۱۳۴۸ توسط کارگران (سازماندهی میشدند) … همه جنبشهای مستقل طبقه کارگری بودند».
نخست بايستی کوتاه تذکر بدهم، که همه جنبش ها به طور کل، چه کارگری و چه غير کارگری کمتر از انقلاب اند و بسياری از جنبش ها هم يک رويکرد «جنبش همه چيز هدف هيچ چيز» دارند. جنبش بايد جنبشی برای انقلاب باشد. يعنی «هدف و جهتگيری بايد پيش برد آن نوع فعاليتی باشد که همواره با تحول در اوضاع عينی بتواند صحنه سياسی را دستخوش تغيير کند، به طوری که اعتبار نظم حاکم، حق و توانايی طبقه حاکمه در حکومت کردن به طرزی حاد و فعال در سراسر جامعه زير سوال کشيده شود؛ تا مقاومت عليه اين نظام گسترده تر، عميق تر و مصممانه تر شود؛ تا اين که در زمان تعيين کننده، اين نيروی پيشرو بتواند ميليون ها نفر را در انجام انقلاب رهبری کند» (14).
مسئله مستقل کمی سوال برانگيز است. جنبش کارگری چگونه میتواند مستقل باشد و آيا جنبش کارگری مستقل داريم؟ جنبش کارگری يا انقلابی است، يا سنديکايی، به اين معنی که يا جنبشی برای رفرم است و وابسته به سنديکا میباشد و يا جنبشی است برای انقلاب و وابسته به حزب پيشاهنگ پرولتری است. از نگاه اقتصادی هم میدانيم، که طبقه کارگر زمانی مستقل میشود، که انقلاب کند. جنبش و «قيام های توده ای تحت تاثير قوای محرکه جامعه طبقاتی همواره رهبری و جهت خواهند يافت، همواره قطبی خواهند شد» (15).
اگر منظور از مستقل اين باشد، که جنبش کارگری افغانستان وابسته به هيچ حزب و سازمان کمونيستی نبود، پس جنبش کارگری افغانستان يک جنبش خودبهخودی بود. هر جنبش که آگاهانه ساخته نشود و از آگاهی انقلابی برخوردار نباشد، يعنی جنبشی برای انقلاب نباشد، آگاهی اش خود به خودی است. به گفته لنين «آگاهی خود به خودی يک آگاهی بورژوايی است و جنبش خودبخودی طبقه کارگر هنوز در چارچوب نظام بورژوايی است و برای اين که سوسياليستی شود، بايد از جاده خودبخودی آن را منحرف کرد و اين منحرف کردن وظيفه فعالين کمونيست درون جنبش کارگری است».
دوديگر، در جامعه افغانستان که حزب پيشاهنگ پرولتری وجود نداشت، سازمان های چپ که به گفته رفيق زلمی «دارای تفکرات روشنفکری خردهبورژوايی و تفکرات ناسيوناليستی» بودند، نمیتوانستند روی جنبش کارگری تاثير بگذارند. از آن که بگذريم، در آغاز نقد آمده است، که «نقش کارگران در جنبش بورژوا ـ دموکراتيک گويای اين واقعيت بوده که هنوز اين قشر اجتماعی به بلوغ نرسيده و در طفوليت قرار دارد و به مثابه يک طبقه اجتماعی عرض اندام نکرده تا بتواند جنبش مستقل طبقاتی خود را راه اندازد»، پس نه جنش روشنفکری به بلوغ رسيده بود، که تاثير روی جنش کارگری بياندازد و نه هم کارگر به مثابه طبقه مستقل عرض اندام کرده بود. نتيجه اين میشود، که جنبش های کارگری در افغانستان، جنبش های خودجوش و خودبهخودی بوده اند و اعتراض، اعتصاب و راهپيمايی شان بدون آگاهی طبقاتی سوسياليستی بوده است. «آگاهی طبقاتی سوسياليستی يک علم است و علم خودبخود بدست نمیآيد. اگر قرار است طبقه کارگر انقلاب کند، بايد علم انقلاب را بياموزد» (16). در سرتاسر جهان، کارگران سنديکايی برای بالا بردن دستمزد و کاهش ساعات کاری همواره دست به اعتصاب، اعتراض و راهپيمايی میزنند. از آن جا که اين اعتصاب، اعتراض و راهپيمايی ها تهی از خصلت انقلابی اند، رفرميستی میباشند و نه انقلابی!
جنبش کارگری بخش مهمی از انقلاب پرولتری است، ولی نه خود آن! از نظر آواکيان «از درون ديناميک های اتحاديه های کارگری، نيرو های پيش برنده و نيرو های اصلی مبارزه برای انقلابی که در پيش است، بيرون نخواهد آمد» (17).
در آغاز مبارزات مارکسيستی طبقه متشکل کارگری و اتحاديه های کارگری سازمان يافته و انقلابی بودند. در آن زمان اتحاديه های کارگری و جنبش های کارگری، جنبشی برای انقلاب بودند. کارگران ستون فقرات انقلاب سوسياليستی به شمار می آمدند، ولی اکنون آن ماهيت را ندارند. جنبش های کارگری سازمان يافته و منظم بسياری وجود دارد، که اعتراض، اعتصاب و راهپيمايی هم سازمانمیدهند، ولی اين همه هياهو نه برای انقلاب، که برای جنبش است. تصوير کليشه ای که از «کارگر» در ذهن داريم، تصور واقعی نيست. امروز، کارگر متعارف، کارگری که در کنار خانواده اش است و قرارداد کاری دارد، نيست. در شرايط اعتياد افراطی اقتصاد سرمايداری جهانی به کارگر مافوق ارزان و دور ريختنی، تکرار وضعيت طبقه کارگر صنعتی دهه شصت و هفتاد ميلادی، ممکن نيست. اين به معنی آن نيست که کارگر صنعتی نداريم! بر عکس نه تنها بر تعداد کارگران صنعتی افزوده شده، بلکه بر خلاف دهه شصت و هفتاد ميلادی، اکثرشان در کشورهای جهان سوم هستند.
کارکرد سرمايداری اين است، که پيکر طبقه کارگر را هم سلسله مراتبی کند و پايه افتراق در طبقه کارگر است. تنها چيزی که می تواند «کارگران جهان متحد شويد» را محقق کند، انقلاب سياسی است با هدف از بين بردن روابط توليدی سرمايداری.
تمام خاورميانه، از افغانستان تا مصر يک ديگ جوشان تضادها است. وضعيت جاری پر از خطرات افراطی برای مردم و موانع بزرگ در مقابل انقلاب است. اما همچنين اين وضعيت مملو از دشواری های بزرگ است، برای امپرياليست ها و تمام طبقات حاکمه فعلی و آن ها که در صف انتظار برای تبديل به طبقه حاکمه ی آتی ايستاده اند.
پرسش اين نيست که آيا اوضاع سخت تر خواهد شد، يا نه. پرسش اين است که نتيجه اش چه خواهد بود؟
در پرتو آنچه که گفته شد، می توان اهميت عاجل درگير شدن با سنتز نوين کمونيسم و درک آن برای آغاز موج دوم انقلابات کمونيستی را دريافت. اين وظيفه ای است، عاجل برای همه انقلابيون و کمونيست های سراسر جهان، که بايد هر آنچه در توان دارند، انجام دهند و به تحقق آن کمک کنند.
بنمايه
1 –زلمی جمال ثاقب: آسيبشناسی جنبشهای مستقل طبقه کارگر، 8صبح، 28 حمل 1400
2 – باب آواکيان: امکان انقلاب در کشور های جهان سوم
3 – با سلاح نقد، جمعبندی از گذشته اتحاديه کمونيست های ايران، صفحه 10
4 – شورش محرومان، حزب کمونيست ايران (م ل م)، ۱۰ نوامبر ۲۰۰۵.
5 – آواکيان: کمونيسم نوين، صفحه 268
6 – سازمان کارگران افغانستان (مارکسيست- لنينيست- مائوئيست https://mlmprincipallymaoism.wordpress.com/
7 – مريم جزايری: نقد خط آذين، صفحه 12
8 – آجيت: تصويری ازبازماندة گذشته، صفحه 71
9 – لنی ولف: تجسم دوباره انقلاب و کمونيسم، صفحه 17
10 – آجيت: صفحه 73
11 – باب آواکيان: (کمونيسم نوين 67/70
12 – باب آواکيان: پرنده ها نمی توانندکروکوديل بزايند، صفحه 22/ 23
13 – باب آواکيان: دولت و آزادی، صفحه 49 /50
14 – باب آواکيان: ساختن جنبشی برای انقلاب، نشريه حقيقت شماره 92
15 – واقعيت کمونيسم، نشريه آتش شماره 96
16 – مريم جزايری: نقد خط آذين، صفحه 13
17 – باب آواکيان: کمونيسم نوين، صفحه 262