محمود درویش
نیویورک، پاییز، خیابان پنجم
خورشید یک کانی کروی فرّار است.
زبانپریشی. ازدحام برای جشن ملکوت.
جهنمی الکترونیکی به برتریجویی آسمان.
قصیدههای ویتمن. مجسمهی آزادی بیاعتنا
به بازدیدکنندگانش. دانشگاهها. تئاترها.
عشای ربانی جاز.
موزههایی از آینده. کمبود زمان.
غریب در سایهها گام میزدم و با خود میگفتم:
که این بابِل است یا سدوم؟
ناگهان به ادوارد برخوردم.
سی سال پیش بود
اما زمانه نه به دیوانگی امروز.
یکصدا گفتیم:
گذشتهها گذشتهاند
فرداست که باید لبریز از معنا و رؤیایش کنیم.
باید به راه بیافتیم.
باید با اطمینان، به سوی فردایمان به راه بیافتیم،
با تکیه بر واقعیت خیال و اعجاز سبزهها/
درست یادم نیست به سینما رفتیم یا نه
آن شب اما ندای سرخپوستانِ
کهن را هنوز در سر دارم که:
به اسب و مدرنیته اعتماد نکن.
نه… هیچ قربانیای از جلادش نمیپرسد
که آیا من همان تو نیستم؟ و اگر شمشیرم
از گل سرخم بزرگتر میبود… لابد میپرسی
آیا اکنون جایمان عوض نشده بود؟
چنین سؤالی فقط ذهن نویسنده را قلقلک میدهد؛
نویسندهای که در اتاق شیشهای مشرف به
گلهای خودروی زنبق باغ نشسته. آنجا که
هر فرضیهای را میتوان در نظر گرفت، همچون وجدانِ
نویسنده آنگاه که تسویهحساب میکند
با اومانیسم: فردایی نیست
در دیروز، پس پیش به سوی توسعه!/
نکند توسعه مسیر بازگشت به بربریت باشد…|
نیویورک. ادوارد فریاد میکشد
بر سر طلوع تنبل. یک ملودی از موتزارت مینوازد. میدود
در زمین تنیس دانشگاه. میاندیشد
به یک سفر بینا-اندیشهای و بیمرز.
نیویورک تایمز میخواند و پاسخش را مینویسد
که آتشین است. مستشرقی را لعنت میکند که به ژنرال میدهد
گرای نقطهضعف بانوی شرقی را.
حمام میکند. کت و شلواری شیک بر میگزیند.
قهوهاش را با شیر مینوشد و فریاد میزند
بر سر صبح، که: بجنب!
غرق افکار خویش است و در این غرقگی
میتواند خویش را بیابد. غریق را مقصدی نیست
غریق را خانهای نیست. غرقگی قطبنماست
به سوی غربت.
میگوید من اهل آنجا هستم. اهل اینجا
نه آنجا و نه اینجا
اسم و فامیلم همگرای واگرا هستند.
من دو زبان دارم اما به یاد ندارم به کدامیک
خواب میدیدم.
زبان نگارشم انگلیسی است
با آن واژههای فرمانبردارش،
و زبان دیگری میدانم؛ زبان گفتوگوی آسمان و
قدس، نقرهفام و برّنده، که اما
هیچ از خیال من فرمان نمیبرد…
پرسیدم: هویت چطور؟
گفت: دفاع از نفس است…
درست است که هویت با انسان زاده میشود اما
در نهایت مخلوق صاحب خویش است، نه
میراثی از گذشته. من چندگانهام،
در درون و در بیرون تجدیدشونده… اما
فرزند قبیلهی سؤال قربانیانم. اگر نبودم
اهل آن قبیله، میپرداختم
به پرورش غزالهای بازیگوش کنایه علیه ایشان.
[و میگفتم:] کشورت را با خود همراه ببر… و در مواقع اضطراری مغرور باش/
-
جهان خارج، تبعیدگاهی است
و جهان درون، تبعیدگاهی دیگر
تو به کدام تبعید شدهای؟
-
من خود را تعریف نمیکنم
تا گم نشوم. من همان من هستم.
من از جنس دومی هستم
در همسرایی سخن و اشاره.
اگر بنا بود شعری بنویسم میگفتم: